رَسپینا ی عزیزمرَسپینا ی عزیزم، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 6 روز سن داره
رَسا ی عزیزمرَسا ی عزیزم، تا این لحظه: 8 سال و 23 روز سن داره

حقیقتی شیرین

به نام اسم مقدس مادر

کوچک من، من با تمام وجودم مادر شده ام و بافت های بدنم به میزبانی نفس های تو  امده اند ...     جان گرفته ام به جان تو  و چه اهمیتی دارد اگر جانم فدای نفس های تو شود که اینها همه برای توست دلیل بزرگ زندگی من .........     نگاه کن : خدا را  که عاشقانه به من درس عاشقی میدهد..لبخند میزند ..دنیا را زیبا میکند ...سکوت میکند ..مهربان میماند و  وجودمان  را غرق شادی میکند      پدر مهربانت  که این روزها اغوش اش امن ترین جای دنیاست ... میدانم زیر لمس دستانش بزرگ خواهی شد و من بار دیگر به او افتخار خواهم کرد     زندگی را که...
18 بهمن 1391

نامه ی من و بابا برای رسپینا

  فرزند عزیزم: روزی که تو ما را در دوران پیری ببینی، سعی کن صبور باشی و ما را درک کنی.... اگر ما در هنگام خوردن غذا خود را کثیف می کنیم، اگر نمیتوانیم خودمان لباسهایمان را بپوشیم، صبور باش. و زمانی را به خاطر بیاور که ما ساعتها از عمر خود را صرف آموزش همین موارد به تو کردیم. اگر در هنگام صحبت باتو،مطلبی را هزار بار تکرار می کنیم، حرفمان را قطع نکن و به ما گوش بده. هنگامی که تو خردسال بودی، ما یک داستان را هزار بار برای تو می خواندیم تا تو به خواب بروی. هنگامی که مایل به حمام رفتن نیستیم، مارا خجالت نده و به ما غر نزن. زمانی را به خاطر بیاور که ما برای به حمام بردن تو به هزار کلک و ترفند متوس...
18 بهمن 1391

مادر که باشی ....

    مادر که باشی گاهی انقدر نخوابیدی که چشمانت هنگام شیر خوردن نوزادت روی  هم میرود و ناگاه چشم باز میکنی و میبینی فقط چند ثانیه ای گذشته و تو باز هم  از ترس خفه نشدن کودکت از خواب پریده ای... مادر که باشی گاهی آنقدر نرم میشوی که وقتی نیمه شب برای چندمین شب که  کودکت  از خواب برمیخیزد و با چشمان بسته و خواب آلوده گریه که نه جیغ و  ناله میزند.کمی صبر میکی اما به ناگاه می شکنی و میباری پا به پای کودکت... مادر که باشی گاهی پاهایت برایت حکم دست هایت را دارند وقتی کودک گریانت در آغوش توست و لحظه ی نمیتوانی از او دست بکشی و کاری انجام بدهی  ...
16 بهمن 1391

واکسن 2 ماهگی

دختر مهربونم سلام الان که داری این و میخونی نمیدونم چند سالته شاید دوم یا سوم دبستان باشی میخوام از روز واکسنت که امروز بود برات بگم که من و خیلی خوشحال کردی که گریه نکردی از روز قبلش خیلی نگرانت بودم حتی صبح که از خواب بیدار شدی و داشتم بهت شیر میدادم نا خوداگاه اشک تو چشمام جمع شد اخه خیلی امروز مظلوم بودی دلم نمیخواست ببرمت که واکسن بزنی ولی از یه طرفی هم جزعی از واجبات و سلامتیت بود دختر نازم کم کم حاضرت کردم وتو خونه بهت 10 قطره استامیوفن دادم که خیلی هم تلخ بود وبا اکراه خوردی وبا سلام و صلوات راهی شدیم وقتی رسیدیم بهداشت اونجا برات پرونده تشکیل دادیم تو مثل همیشه تو بغل بابایی خواب بودی که خانم بهداشت گفت بخوابونمت رو تخت و...
9 بهمن 1391

دوباره عکس

  من شیر میخوام مامان کجا رفتی یعنی مامان بابام کجا رفتن من و تنها گذاشتن   ...
2 بهمن 1391

یادگاری

53 روز گذشت بهترین یادگاریهایی که واقعا یادگاری میمونه دختر نازم تو بهترین هدیه ای بودی که خدا به ما داد عاشقانه دوستت داریم فرشته ی آسمونی یادگاریها در ادامه مطلب 14 فروردین 91 اولین عکست در 20 هفتگی     نامه بیمارستان   اینجا هم قدت رو اشتباه زدن 51 بودی     6روزگی نافت افتاد  لباس بیمارستانت ...
2 بهمن 1391
1